روزهای زندگی



فردای اون روز باز غروب حاضر شدیم و زدیم بیرون و گفتیم حتما این دفعه عمه خانوم و عمو هستن که بریم دیدنشون . رفتیم خونه عمه خانوم که نیم ساعت با محل زندگیه ما فاصله داره ، باز هم پشت در موندیم و تماس هم گرفتیم جوابی ندادن . حدس زدیم که عید رو کلا پیچوندهمسر گفت اگر امشب تماس گرفتن که هیچی اگر تماس نگرفتن یعنی کلا  پیچوندن ، برگشیتم شهر خودمون و با عمو 3 تماس گرفتیم گفت ما مهمون داریم و تااخر شب هم هستن ( فهمیدیم که نباید بریم ) برگشتیم خونه و تااخر شب خبری نشد از عمه خانوم اینا . همون شب به یکی از دوستام توی تلگرام پیام دادم ( فامیلم هستیم مادرش دخترخاله امه ) که اگر از سفر برگشتی میخوایم بیایم دیدنت .که اومد گفت اره امروز تازه رسیدیم بیا قدمت روی چشم ولی بقیه رو با خودت نیار !! تعجب کردم ازش پرسیدم چرا گفت یکی پشت سر من حرف زده من دیگه نمیخوام توی دورهمی ها باشم ! من با شنیدن این حرفا شاخ در اوردم چون تا الان از این چیزا نداشتیم منم گفتم باشه اما کمی حالم بد شد . به همسر گفتم اینطوری گفته و منم دیگه دودل شدم که برم خونه شون ! همسر گفت نه تو توجه نکن برو و اونو درک کن ( اخه تازه یه ساله طلاق گرفته و افسرده است ) منم چیزی نگفتم گفتم ببینم چی میشه . فردای اون روز هنوز منتظر تماسی از طرف خونه عمه خانوم بودیم که هیچ خبری نبود ! و دیگه بهمون برخورد . شبش دوستم مرضی توی تلگرام پیام داد که عزیزم فردا با بقیه بچه ها بیاید پیش من خوشحال میشم ببینمتون و منتظرتونم . که با دیدن این پیام حالم خوب شد همسر هم گفت خب دیدی خودش پشیمون شد از حرفش . فردای اون روز ظهر اماده شدم و این بار همسر منو رسوند که برای رانندگی اذیت نشم چون هوا بازم بارونی بود . ظهر همسر منو گذاشت خونه دخترخاله و  خودش برگشت خونه . دخترخاله و مرضی هرچی بهش اصرار کردن داخل نیومد . رفتیم سه تایی نشستیم و کلی صحبت کردیم تا فاطی و مری هم اومدن . کلی گفتیم و خندیدیم بعدظهر براشون مهمون اومد و ما رفتیم تو اتاق مرضی . مهمونها که رفتن فاطی و مری رفتن منم موندم منتظر همسر. توی اون نیم ساعت سه نفری صحبت های خصوصی فامیلی میکردیم

همسر که اومد همسر دخترخاله رفت به زور اوردش تو خونه ، فکر نمیکردم بیاد اما اومد و 20 دقیقه نشست و بعد خدافظی کردیم و برگشتیم خونه . خیلی خوش گذشت

همسر از صبح ابگوشت گذاشته بود و دیگه حسابی جاافتاده بود و خوشمزه شده بود . 

ولی اون شب خیلی سردرد داشتم و مجبور شدم قرص بخورم .


امسال عید بخصوصی بود، هم خوب هم بد 

فقط یک مهمان برای ما اومد،که داستان داره

روز 1 فروردین حاضر شدیم و منو همسر با هم به سمت منزل پدرش رفتیم که دوسه ماهی میشد رابطه مون با هم شکراب بود.رفتیم و استقبالی از ما نشد.همیشه مادرشوهر جلوی در می اومد اما اینبار خبری نبود . چند لحظه منتطر موندیم اما بعد رفتیم به سمت در هال که برادرشوهر کوچک درو باز کرد و سلام کرد . وارد خونه که شدیم تاریکه تاریک بود ، خواهرشوهر2 با فیس و افاده سلام خیلی سردی با من کرد و رفت تو اتاق با همسر هم اصلا سلام نکرد.هیچکس دیگه نبود،بهم برخورد و با صدای بلند و لحن خاصی گفتم برقاتون قطعه ؟؟ برادرشوهر کوچک خنده مسخره ای کرد و گفت عه نه !! رفت برقارو روشن کرد

دیگه همین لحظه مادرشوهر از تو اتاق پدرشوهر پیداش شد و اومد سلام و احوالپرسی و روبوسی 

نشستیم و به در و دیوار نگاه میکردیم چون مادرشوهر در حال رفت و امد برای اماده کردن چای بود

بعد صدای پدرشوهر و از توی آشپرخونه شنیدم و فهمیدم تازه از خواب بیدارشده و مادرشوهر داشته اتاق اونو مرتب میکرده .

بعد از مادرشوهر سراغ بقیه رو گرفتم که گفت خواهرشوهر بزرگه حمام رفته .همون لحظه برادرشوهر4 پیداش شد و سلام و احوالپرسی کردیم و پدرشوهر هم اومد و احوالپرسی سردی کردیم و مثل مجسمه ایستاد و دست داد و روبوسی کرد . البته از حق نگذریم رفتارش نسبت به سال قبل بهتر بود !

نیم ساعتی نشستیم و خیلی فضا سنگین بود و فقط مادرشوهر رفتارش از دیگران بهتر بود . 

صدای خواهرشوهر بزرگ هم می اومد که داشت سراغ مارو میگرفت و میخواست زودتر بیاد مارو ببینه .

گفتن که برادرشوهر2 و زنش هم دارن میان ، مشخص بود که پدرشوهر و خواهرشوهر منتظرشونن تا برنامه های همیشگی رو اجرا کنن. من هم با خودم گفتم دیگه این اجازه رو بهتون نمیدم . به همسر گفتم بریم اونم که حسابی ژست گرفته بود گفت بریم . پاشدیم و راه افتادیم مادرشوهر لحظه اخر هم نفری 10 تومن عیدی داد بهمون . از اونجا که اومدیم بیرون کمی حالمون گرفته شد از دیدن اون قیافه های درهم و برهم اما برگشتیم تو خونه خودمون و حسابی حالمون خوب شد .

روز 2 و 3 فروردین تو خونه موندیم و به کارهایی که مونده بود رسیدیم . روز چهارم غروب حاضر شدیم و رفتیم به طرف خونه عمه خانوم ، اونجا که رسیدیم پشت در موندیم و زنگ که زدیم متوجه شدیم توی منطقه نیستن . تا برگشتیم با عمو تماس گرفتیم اونم گفت توی مجلس عروسیه و بنابراین برگشتیم خونه . 

خونه که رسیدم اومدم توی گروه دوستان در تلگرام که دیدم یکی از دوستانمون که سالهاست ندیدیمش و برای عید اومده بود منزل مادرش ششم میخواد بره و خیلی ناراحته که مارو ندیده . ما هم یه قرار دورهمی ضربتی گذاشتیم تا فردای اون شب یعنی روز 5 فروردین بریم ببینیمش چون میخواست بره خونه اش که از ما خیلی دوره . تازگیا هم بچه دار شده . چهارپنج نفر هماهنگ شدیم برای دیدنش اما طبق معمول از خودش خبری نبود ( همیشه این وقتها در دسترس نیست،موقعیت که از دست میره میاد گله گذاری میکنه که شما نامردین و . ) خلاصه هماهنگ شدیم و بچه ها رفتن اما من بیداربودم که 4 صبح انلاین شد و با اعصاب خوردی اومد و گفت واای سرم درد میکنه و حالم بده ( که هیچی بهش نگیم بخاطر غیبت هاش ) بعد هم طلبکار شد که من قبل از عید منتظرتون بودم کلی تدارک دیده بودم و . منم بهش گفتم خب عزیز من اوندفعه هم تقصیر خودت شد شل جنبیدی موقعیت از دست رفت ، اخه کی روزهای اخر اسفند وقتش ازاده که بیاد دورهمی؟ ما هفته های قبلش اماده بودیم که تو نبودی و اصلا خبر به ما ندادی . خلاصه بعد از کلی بگو مگو گفت فردا ناهار منتظرتونم و رفت دیگه انلاین نشد . من هم گفتم ناهار که نه ، ولی فردا میایم می بینیمت ولی ادرس بده یا بگو چه ساعتی بیایم بهتره اما دیگه انلاین نشد و رفت که رفت .

منم خوابیدم و ساعت 10 صبح بیدارشدم و اماده شدم ولی همچنان از دوستمون توی گروه خبری نبود و همه منتظر بودن  که بیاد ادرس بده و بگه چه ساعتی بریم دیدنش .من هم گفتم بچه ها چون من راهم دوره الان راه میفتم و اگر از اون خبری نشد خونه یکی تون میام که ساداتی گفت بیا من ناهار منتظرتم . منم یه تیپ خوب زدم و همسر ماشین رو اماده کرد و تحویلم داد و حرکت کردم و 40 دقیقه بعد رسیدم توی راه نم نم بارون میبارید .خیلی رانندگی لذتبخش بود

وقتی رسیدم رفتم خونه ساداتی که با دخترنازش منتظرم بودن . رفتم پرسیدم از طاطا خبری نشد گفت نه هنوز انلاین نشده مثلا هم  واسه ناهار مارو دعوت کرده!! نمیاد یه سر که حداقل ادرس بده .بعد گفت که دوتا از دوستان دیگه که توی گروهمون نیستن رفتن خونه مری و الان اونجان . گفتم چه حیف کاش همه دورهم جمع بودیم . راستی همونجا بود که از دوستم شنیدم شیراز سیل اومده و

خلاصه اون روز خوش گذشت خیلی و با مهرا دختر ناز ساداتی هم کلی بازی کردم و یه عیدی نو هم بهش دادم و کلی ذوق کرد. ناهار هم ساداتی مرغ و برنج درست کرده بود با مخلفات طفلی از قبل هم اماده نبود و یهو واسه ناهار رفتم خونه اش

بعد از ناهار که دیدیم از طاطا هنوزم هیچ خبری نیست اماده شدیم و با دوتا از دوستامون هماهنگ شدیم و رفتیم خونه شون عیددیدنی

بارون خیلی قشنگی میبارید،سوار ماشین شدیم و رفتیم اول خونه فاطی مادرش و خواهربزرگش هم بودن،نیم ساعت نشستیم کلی هم خوش گذشت . از اونجا هم باز فاطی و برداشتیم و رفتیم خونه مری که توی شهر دیگه ای زندگی میکنه که البته فاصله زیادی نداره ( 7 کیلومتر ) 

توی راه بارون زیبایی می بارید و سه تایی توی ماشین میگفتیم و میخندیدیم و خیلی زود رسیدیم . رفتیم خونه مری ، اون دوتا دوستامون هم تازه رفته بودن مری پسرش رو همراه شوهرش فرستاده بود خونه مادرشوهرش و خلاصه ما راحت بودیم . تا 6 غروب نشستیم و از هر دری گفتیم و خندیدیم . یکمم غیبت دوستمون طاطا رو کردیم .ساعت 6 غروب تازه انلاین شد و کلی بهونه اورد که من مریض بودم امروز و رفته بودم درمانگاه و . 

همه مون ازش ناراحت بودیم و احتمال میدادیم که کلا همه حرفاش الکیه و مارو پیچونده . قرار گذاشتیم که شب همگی  بریم تو گروه بهش بگیم ازش ناراحتیم .

همون لحظه همسر هم تماس گرفت و گفت کجایی گفتم تازه میخوام راه بیفتم گفت مادرشوهر اینا اومدن ، منم گفتم که کم کم راه میفتم و میام .

همون لحظه بابای فاطی اومد دنیال اونا منم دیگه خدافظی کردم و راه افتادم  . مسیر برگشت رانندگی کمی سخت شد چون هم بارون نسبتا شدیدی می بارید هم هوا تاریک بود هم خیلی شلوغ بود. خلاصه دید هم نداشتم و کمی سخت اومدم . وقتی رسیدم دیدم همسر مادرشوهر اینا رو نگه داشته تا منم بیام ببینمشون

رسیدم دیدم مادرشوهر و برادرشوهر 5 و 6 .خواهرشوهربزرگ و دخترش تو خونه ان . و بعد از دیدن من و احوالپرسی و دیگه رفتن . ( طبق معمول پدرشوهر نیومده بود، خواهرشوهر2 و برادشوهر 4 هم نیومده بودن ! ) 



تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

Jasmine رنگی رنگی دلبر که جان فرسود از او نمایندگی فروش درب ضد سرقت Mashhad-Ahwaz ستاد یادواره های شهید محمدی و شهدای قرقی Brent فروشگاه کشاورزی بینالود نیشابور امارلو افزایش ممبرگروه وکانال تلگرام تا500هزارنفررایگان بازاریابی اینترنتی|سئو